دل دادن. عاشق شدن. شیفته شدن. فریفته شدن. شیدا شدن. و رجوع به دل باخته شود، زهره باختن. از ترس سخت مریض شدن یا مردن. سخت ترسیدن یا از ترس سخت بیمار شدن یا مردن
دل دادن. عاشق شدن. شیفته شدن. فریفته شدن. شیدا شدن. و رجوع به دل باخته شود، زهره باختن. از ترس سخت مریض شدن یا مردن. سخت ترسیدن یا از ترس سخت بیمار شدن یا مردن
داشتن دل. احساس و عواطف داشتن: آفرینش همه تنبیه خداوند دلست دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار. سعدی. رجوع به دل شود. - دل بسوی کسی داشتن، متوجه او بودن. توجه به او داشتن: دفع گمان خلق را تا نشوند مطلع دیده بسوی دیگران دارم و دل بسوی او. سعدی. - دل داشتن بر...، توجه داشتن. اهتمام داشتن: چو تو دل بر مراد خویش داری مراد دیگران کی پیش داری. نظامی. ، قصد داشتن. عزیمت داشتن: دارم دل عراق و سر مکه و پی حج درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم. خاقانی. - دل کاری نداشتن، حال آن کار، حوصلۀ آن کار، سر آن کار نداشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ندارم دل خلق و گر راست خواهی سر صبحت خویشتن هم ندارم. خاقانی. ، طاقت داشتن: گفتم رحمی بکن که وقت آمد گفت کم گو غم دل که من ندارم دل غم. محمد بن نصیر. ، بادل بودن. دل از کف نداده بودن. عاشق نبودن: دلی داشتم وقتی، اکنون ندارم چه پرسی ز من حال دل چون ندارم. خاقانی. ، جرأت داشتن. دلیری داشتن. شهامت داشتن. دلیربودن. زهره داشتن: زدی بانگ کای نامداران جنگ هرآنکس که دارد دل و نام و ننگ. فردوسی. زلف بت من داشته ای دوش در آغوش نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری. فرخی. قدم بر جان همی باید نهادن درین راه ودلم این دل ندارد. انوری (از سندبادنامه ص 324)
داشتن دل. احساس و عواطف داشتن: آفرینش همه تنبیه خداوند دلست دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار. سعدی. رجوع به دل شود. - دل بسوی کسی داشتن، متوجه او بودن. توجه به او داشتن: دفع گمان خلق را تا نشوند مطلع دیده بسوی دیگران دارم و دل بسوی او. سعدی. - دل داشتن بر...، توجه داشتن. اهتمام داشتن: چو تو دل بر مراد خویش داری مراد دیگران کی پیش داری. نظامی. ، قصد داشتن. عزیمت داشتن: دارم دل عراق و سر مکه و پی حج درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم. خاقانی. - دل کاری نداشتن، حال آن کار، حوصلۀ آن کار، سر آن کار نداشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ندارم دل خلق و گر راست خواهی سر صبحت خویشتن هم ندارم. خاقانی. ، طاقت داشتن: گفتم رحمی بکن که وقت آمد گفت کم گو غم دل که من ندارم دل غم. محمد بن نصیر. ، بادل بودن. دل از کف نداده بودن. عاشق نبودن: دلی داشتم وقتی، اکنون ندارم چه پرسی ز من حال دل چون ندارم. خاقانی. ، جرأت داشتن. دلیری داشتن. شهامت داشتن. دلیربودن. زهره داشتن: زدی بانگ کای نامداران جنگ هرآنکس که دارد دل و نام و ننگ. فردوسی. زلف بت من داشته ای دوش در آغوش نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری. فرخی. قدم بر جان همی باید نهادن درین راه ودلم این دل ندارد. انوری (از سندبادنامه ص 324)